آغا چرا هميشه دنبال سوتي ديگران باشيم پس تكليف سوتي هاي خودمون چي
امروز خير سرمان براي نهار رفتيم خونه مامان جونم ... اونها هم خانه شون رو دارند نقاشي ميكنند بابا م با جناب نقاش (كه از آشناهاي دورمونه و كلي هم باهاش رودربايسي دارم ) داشتند نهار ميخوردند من هم براشون آب بردم بابام گفت خدا پدرت رو بيامرزه منهم در جواب خيلي شيك و مجلسي گفتم خدا اموات شما روهم بيا مرزه تازه وقتي بابام برگشت مات و مبهوت نگام كرد فهميدم چي گفتم و سريعا از محل حادثه متواري گشتم
ی خاطره از بچگیمه که خودم خیلی دوست دارم
حدود 5 سالم بود که با داداش بزرگم رفتیم پیشه gf داداشم منم با خودش برده بود که بهش گیر ندن رفتیم زمین بازی بدمینتون اونا بازی کردن دختره هم اسمش مریم بود اون رفت واسم یه بستی خرید موقع خدافظی هم مریم بوسم کرد و باهام بای بای کرد
غروب که داشتیم با داداشم برمیگشتیم خونه داداش گفت معین یه وقت تو خونه نگی مریم برام بستی خریدا بگو داداش خرید واسم
منم بچه بودم نامردی نکردم تا رسیدم خونه ( بستنی هم هنوز دستم بود ) به بابام گفتم سلام این بستنی رو مریم برام نخریده هاااااا داداش واسم خریده
بابام ی چشغوره ب دادش رفت
الان هم که 24 سالمه هنوزم که هنوزه با داداشم بعضی وقتا یاده اون روز میکنیمو اون به شوخی ی دونه میزنه پس کله ام و بهم میگه اوسکول
آغا چرا هميشه دنبال سوتي ديگران باشيم پس تكليف سوتي هاي خودمون چي
امروز خير سرمان براي نهار رفتيم خونه مامان جونم ... اونها هم خانه شون رو دارند نقاشي ميكنند بابا م با جناب نقاش (كه از آشناهاي دورمونه و كلي هم باهاش رودربايسي دارم ) داشتند نهار ميخوردند من هم براشون آب بردم بابام گفت خدا پدرت رو بيامرزه منهم در جواب خيلي شيك و مجلسي گفتم خدا اموات شما روهم بيا مرزه تازه وقتي بابام برگشت مات و مبهوت نگام كرد فهميدم چي گفتم و سريعا از محل حادثه متواري گشتم
« از دفتر خاطرات یک دیوانه »
یه بسته نمک روی میز بود...
من: بابا این هروئـــینه؟
بابام بعد از یه نگاه تاسف بار به من: نه، این کوکائینه... هریوئین ها رو گذاشتم تو کابینت...!!!
من /-:
بابا (-;
مافیا2 )-:
بابای خوش فازه من دارم عایا؟؟؟
چند سال پیش برف سنگینی اومد که اگه از کنار بخاری یا شوفاژ می رفتی کنار قندیل می بستی....
خلاصه اون روز سه تا از دوستای بابام که فوق العاده با کلاس بودن اومدن خونمون شانس بد ما برق رفت و شوفاژ ما هم که برقی بود قطع شد....
منم به مهمون ها گفتم الان گرمتون می کنم....
بعد هم مثل خنگ ها رفتم انباری که طبقه سوم بود بخاری برقی رو که ۴۰ کیلو بود با هزار بدبختی آوردم پایین بعد زدم تو برق دیدم همه دارند می خندن ، نگو برق قطع بوده....
همونجا رفتم خونه همسایمون تا شب که اونا بودن برنگشتم....